فرهاد كه در جنگ مجروح شده و موقتاً بینایی اش را از دست داده، به بیمارستانی صحرایی منتقل شده كه در آن پرستاری به نام شیدا از مشاهده ی مقاومت فرهاد در تحمل درد شگفت زده می شود و بتدریج می فهمد كه می تواند با تلاوت قرآن، التیام بخش او باشد. مراقبت شیدا از فرهاد به مرور پیوندی عاطفی بین آن ها ایجاد می كند كه با مرخص شدن ناگهانی فرهاد از بیمارستان منجر به جدایی شان می شود. فرهاد در جستجو شیدا به جبهه بر می گردد، ولی جنگ تمام می شود و جستجو را دشوار می كند. فرهاد به اصرار پدر و مادرش با دختری پولدار عقد می كند كه فكر مهاجرت از ایران را در سر دارد. وقتی كه معلوم می شود تركش سمی كه زمانی از سینه فرهاد بیرون آمده برای سلامتی او عوارض وخیم دارد، نامزد فرهاد او را ترك می كند و به خارج از كشور می رود. فرهاد در بیمارستانی كه شیدا در آن جا پرستار است بستری می شود ولی شیدا خود را از چشم فرهاد پنهان می كند، اما به اصرار مادر فرهاد یك بار دیگر شیدا با خواندن قرآن و به مدد نیروی عشق موفق می شود زندگی را به فرهاد بازگرداند.