کارولینا رامبادی، Carolina Rambaldi، از فرزندانش راضی نیست، مارسلو، تنبلی که هیچ کاری انجام نمیدهد؛ لوکرزیا، Lucrezia، فردی ارباب منش که یک شو تلویزیونی تولید میکند؛ و سزار، همجنسگرا و بدجنس که یک جامعه شناس است. هنگامی که وصیت نامه اش را مینویسد، کارولینا تمام دارایی اش را برای فرزندی که ازدواج کرده باشد و یک و نیم سال قبل بچه دار شده باشد میگذارد. سزار و لوکرزیا عصبانی میشوند از آنجایی که نمیتوانند خواسته اش را برآورده کنند. اما مارسلو با آدمکشی خطرناک به نام مارینا ازدواج میکند، مارینا بلافاصله باردار میشوند اما متاسفانه بچه اش سقط میشود، او از وجود کلینیکی در آلمان که تخصصش پیوند جنین برای زنان نازاست باخبر میشود. او خواهرش آنجلا را متقاعد میکند که جایش را بگیرد تا بتواند به آنجا سفر کرده و عمل را انجام دهد. اما سزار متوجه میشود و هواپیمایی را که مارینا سوارش بوده است را منفجر میکند، بنا بر این آنجلا بجای خواهرش به آلمان سفر میکند تا عمل را انجام دهد....