یک خانواده کوچک - یک مرد سالخورده، عروس و نوه اش - زندگی معمولی و بدون حاشیه را در جلگه ای دورافتاده سپری می کنند. آنها با هم به ندرت صجبت کرده و بحث نمی کنند. آنها با شیوه های انسانی زندگی کرده و پیرمرد تلاش می کند ارزشهای زندگی را به نوه خود بیاموزد...
اسکندر که مردی جوان ساکن در علفزارهای Kazakh است، جولی، که یک فضا نورد فرانسویست را پس از خراب شدن کپسولش پیدا می کند. جولی همه چیز را فراموش کرده است ولی اسکندر وی را قانع می کند که آن دو با هم نامزد هستند...