اعظم یوجداع که بعد از سالهای طولانی از زندان آزاد شده، برای دوباره بدست آوردن چیزهایی که از دست داده مبارزه خواهد کرد. اعظم با وجود گذشتهی غمبارش، راز بزرگی که در سینهاش دارد و باری که روی دوشش است، شتابان به دنبال امید پیش میرود. آیا میتواند دانههای مرواریدی که از گردنبندِ پاره شدهاش ریختهاند را دوباره جمع کند؟