آلانور، یک تاجر مدرن و قوی، و ضیا، تاجر اهل آنتاکیا که به سنت ها بسیار پایبنده، در گذشته عاشق هم بودند. به خاطر خانواده هایشان در مقابل این عشق، ناخواسته از هم جدا شدند و زندگی دیگری را آغاز کردند. محمد، نورچشمی مادرش سحر. او پسر بزرگ ضیا هست که قصد دارد در آینده از کار خود دست بکشد. آسلی عاشق رقص، پر از شور زندگی، دختر کوچک ۱۹ ساله آلانور که سال آخر دبیرستان فرانسوی را می گذراند و هر قدم برای آینده خودش را به دقت برنامه ریزی می کند. سالها بعد، مسیر آلانور و ضیا بار دیگر با عشق آسلی و محمد تلاقی میکند. هرچه ناتمام مانده بود، این بار مانعی برای عشق آسلی و محمد ایجاد می کند. در حالی که آلانور سعی می کند او را از محمد دور نگه دارد تا دخترش را با درس گرفتن از تجربیات خودش در امان نگه دارد، آیا سحر حرص حسادتی را که سال ها در درون خود نگه داشته است را بر سر آسلی خالی می کند؟ آیا ضیا علیرغم ناراحتی برای پسرش که سرنوشت خودش رو به تکرار تجربه میکنه، به تماشای این وضعیت میشینه؟ آیا آسلی و محمد می توانند همه را به چالش بکشند و بر همه موانع غلبه کنند و با نیروی عشق خود زخم های گذشته را التیام بخشند؟ یا در سرنوشت ضیا و آلانور سالها پیش سهیم خواهند شد؟