“احمد” هنگام خدمت نظامیاش در سالهای ۱۹۹۰ در جنوب شرقی ترکیه، چیزی تجربه میکنه که تا آخر عمر روش تاثیر میذاره. در سال ۲۰۱۳، با شروع روزهای هرج و مرج تظاهرات پارک گزی در استانبول، احمد متوجه وجود توموری در سرش میشه. درست وقتی مرزهای بین حقیقت و تخیل، رویا و واقعیت براش شروع به تار شدن میکنن، با “سراب” آشنا میشه؛ عشق زندگیاش. ولی زمان محدود شده و گذشتهی دردناکش هر روز روی دوشش سنگینی میکنه، در حالی که با همون سوال همیشگی خفهاش میکنه: بچهای که باهاش قایم باشک بازی میکنه کیه؟