ازو : روزی که کشتی سوراخ شد، اول از همه “دختر مردم” رو بیرون انداختن… ما یه خونواده ی خیلی خوشبخت بودیم. مامانم خیلی برای بابام عزیز بود، انگار که دختر مامانبزرگم بود، نه عروسش. نور چشمی کل فامیل بود. بعد یه روز بابام عاشق زنِ دیگه ای شد. حتی بچه ای که بدنیا آورد یکی از اونا شد ولی مادرم یهویی “دخترِ مردم” شد. به محض این که کشتی سوراخ شد، اول از همه مامانمو از کشتی بیرون انداختن. میگن دخترا سرنوشت مادرشونو تجربه میکنن ولی یه چیزی هست که نمیدونن. من سرنوشتم رو از مادرم ولی خونَم رو رو از بابام به ارث بردم. مثل مامانم خودمو قربانی نمیکنم. حالا من چرا باید اون کشتی که منو ازش بیرون انداختن رو آتش نزنم؟