داستان به مرد مسنی به اسم اینیویاشیکی ایچیرو میپردازد که دنیا بهش پشت کرده است. او اگرچه فقط 58 سال سن دارد، اما سر و ظاهر پیرش باعث شده تا بقیه به او به عنوان پیرمردِ احمقی نگاه کنند و بیوقفه توسط خانوادهی خودش مورد بیاعتنایی و بیاحترامی قرار بگیرد. آن هم با وجود تمام کارهایی که این مرد برای تامین زندگی آنها انجام داده است. بدتر از همه این است که دکتر اینیویاشیکی بهش خبر میدهد که او به سرطان مبتلا شده و زمان اندکی برای او در این دنیا باقی مانده است. اما درست در زمانی که به نظر میرسد زندگی نکبتبار اینویاشیکی بدتر از چیزی که هست نمیشود، نور کورکنندهای از آسمان شلیک میشود و درست به همان جایی که او ایستاده است برخورد میکند. پیرمرد قصه بعد از بیدار شدن متوجه میشود گرچه زخمی نشده، اما احساس متفاوتی نسبت به گذشته دارد و...