دختر روستایی فریب ارباب زاده را می خورد و در تعقیب او در شهر گم می شود. حاصل این فریب پا به عرصه وجود می گذارد، اما مادر چاره ای ندارد جز آن كه فرزندش را رها كند. كودك به خانواده ی متمولی راه می یابد و زندگی اش را ادامه می دهد. فرزند، روزی در بیمارستان با زنی پیر كه تصادف كرده است، روبرو می شود. خون خود را به او اهدا می كند و دكتر درمی یابد كه گروه خون پیرزن و دخترك از یك گروه نادر ولی مشابه است. دختر و مادر یكدیگر را می شناسند و ماجرا پس از سالها به خوشی خاتمه پیدا می كند.