مرد نقاشی به نام ناصر كه برای تفریح و كشیدن چند تابلوی نقاشی راهی سواحل دریای خزر است پس از حادثه ی رانندگی و كشته شدن مسافران به سبزدشت مازندران پناه می برد و در كلبه ی اوس محمدحسن كه با دخترش گلی زندگی می كند، اقامت می كند. گلی مورد توجه نظام الدین، مالك روستا و ماهی گیر شروری به نام اكبر است. نظام الدین برای دور كردن ناصر از گلی ناصر را به ویلایش دعوت و رابطه گرم و صمیمی با او برقرار می كند. اما به تدریج، با برملاء شدن علاقه ی ناصر و گلی با او بدرفتاری می كند. پدر گلی در دریا غرق می شود و ناصر گلی را ترغیب می كند كه همراه او به شهر برود. در این اثنا اكبر به مریم، دختر لال آبادی، تجاوز می كند و جسد او را به رودخانه می اندازد. ناصر جسد را می یابد و اكبر با مطلع كردن مأموران ژاندارمری ناصر را به عنوان قاتل معرفی می كند. با پیدا شدن گردن بند اكبر در مشت مریم اكبر به عنوان قاتل گرفتار و ناصر تبرئه می شود. روزی كه ناصر و گلی قرار گذاشته اند به شهر بروند نظام الدین رو در روی آن ها قرار می گیرد و دو دلداده موفق می شوند پس از كش مكش از چنگ نظام الدین بگریزند و به شهر بروند.