عسگر و قادر از كودكی با هم رفاقت داشته اند. حسین ژنرال، كه مردی خل وضع است و نوجوان های محل را در دعوا با نوجوانان محله ی قلعه سنگی فرماندهی می كند، زندگی را وقف سعادت آن دو كرده است. عسگر و قادر هر دو به زینب علاقه داشتند؛ اما زینب به عقد عسگر درآمده است. عسگر، كه به روابط همسرش بدگمان است، دائم حسین ژنرال و قادر را از خود می رنجاند. او روزی موقع چیدن خوشه های خرما از نخل، در حالی كه به رابطه ی همسرش و قادر فكر می كند، از بالای نخل سقوط كرده و بینایی خود را از دست می دهد. زینب و قادر از او مراقبت می كنند؛ اما حس بدبینی و سوءظن عسگر نسبت به همسرش و قادر بیشتر می شود. عسگر قادر را به نخلستان می كشاند و موقع ادای نماز با تبرزین از پا درمی آورد و جسدش را به دریا می اندازد. حسین ژنرال، كه شاهد ماجرا است، زینب را باخبر می كند؛ اما او كه قادر نیست از بدگمانی دیوانه وار همسرش بكاهد مهربانانه سقای محل را به خانه اش برای صرف ناهار، دعوت می كند. عسگر صبح روز بعد سقا را نیز در سر چاه به قتل می رساند و به بابا پناه می برد، كه وضعی شبیه به عسگر داشته و همسرش را به دلیل بدگمانی به قتل رسانده و در محل سكونت خود دفن كرده است. عسگر با شنیدن سرگذشت بابا در صدد اقدامی مشابه و قتل زینب برمی آید. او به خانه می رود و در پی فاسقی موهوم سر و روی خود را به در و دیوار اتاق می كوبد. حسین ژنرال با اسلحه درصدد كشتن عسگر برمی آید: اما وقتی به خانه ی عسگر می رسد كه او از شدت ضربه های وارده از پا درآمده و زینب وحشت زده است.