ذبیح پس از پانزده سال از حبس آزاد می شود. او باج گیری بوده كه با اقدس آشنا شده و در حمایت از او مرتكب قتل شده است. اقدس، در موقع دستگیری ذبیح، از او آبستن بوده، و حالا ذبیح به زادگاهش باز می گردد تا فرزندش جلال را بیابد. حیدر مسبب دستگیری ذبیح بوده، و قبل از آن كه ذبیح وارد زادگاهش شود صفدر برادرش را خبر می كند تا مراقب خود باشد. بزرگان محل در خانه ی حیدر جمع می شوند و به رئیس شهربانی عرض حال می نویسند كه از آنها رفع شر كند، و وقتی نتیجه ای نمی گیرند مهدی گاو را اجیر می كنند تا با ذبیح مقابله كند. گروهی دیگر از اهالی به پیشواز ذبیح می روند و به او پناه می دهند. حاجی ، كه با اقدس ازدواج كرده و از جلال سرپرستی می كند، بیش از دیگران نگران است، و اقدس و جلال را از چشم ذبیح دور نگه می دارد. ذبیح مهدی را از شهر می راند و چندبار كه جلال سر راه او قرار می گیرد او را گوش مالی می دهد. شبی جلال و دوستانش راه را بر ذبیح می بندند و او را با ضربه های چوب و چماق از پا در می آورند. او قبل از مرگ در می یابد كه جلال فرزندش است.