پزشك جوانی كه در آستانه ورود به عرصه كار حرفه ای خویش است، عاشق دختر جوانی شده است كه سر و وضع و تحصیلات خوبی دارد و علائقش نیز با دكتر امید سازگار است. او دختری سر راهی است كه با امكانات پرورشگاه تحصیل و رشد كرده است و از گفتن حقیقت به همسر آینده اش می ترسد. سرنوشت یكی از دوستانش كه پس از اطلاع از وضعیتش رهایش كرده اند و او دچار افسردگی شدید شده، او را بیشتر می ترساند. یكی از مدیران پرورشگاه كه از بانوان نیكوكار فعال است او را به رودررویی شجاعانه با موضوع تشویق می كند و می گوید همراهش خواهد آمد. اما او كسی نیست جز مادر همان دكتر امید كه وقتی بالاخره از جریان باخبر می شود، به شدت با پسرش مخالفت می كند و بی خانواده بودن دختر مورد علاقه پسرش را به رخ او می كشد. امید كه از جریان سرخورده شده، به دختر پرخاش می كند. اتومبیلشان تصادف می كند. دختر زیر باران می گریزد و در آستانه كلبه ای از هوش می رود. دوست او كه نگران سرنوشتش است او را می یابد و به بیمارستان می رساند. هر لحظه امكان مرگ دختر می رود، اما صدای دكتر امید او را دوباره به زندگی برمی گرداند.