جوانی بیست و چند ساله كه در آغاز جنگ همراه خانواده اش از آبادان مهاجرت كرده است، پس از پایان جنگ با پدرش به آبادان بازگشته و با دیدن شهر و خانه شان كه ویران شده، در بازگشت قطعی به شهر مردد است. طی روزهایی كه پدر برای ترمیم خانه ویرانشان اقدام می كند. جوان كه در كوچه های خالی شهر تنهاست به دوستان كودكیش و بازی و عشق ها و شیطنت هایشان می اندیشد. پیرمردان صبوری را ملاقات می كند كه همه مصائب جنگ را تحمل كرده اند و در شهر مانده اند و بالاخره شاهد حقارتی می شود كه مهاجران در شهرهای دیگر برخود تحمیل كرده اند. جوان بالاخره تصمیم به بازگشت قطعی می گیرد. در آبادان، از كودكان دیروز، آنها كه مانده اند، جوان و شكوفا شده اند و كودكان امروز میان ویرانی ها به بازی می پردازند و زندگی همچنان ادامه دارد.