سمانه با مادرش در یكی از محلات جنوب تهران زندگی می كند. او روزها به اجبار به محل كار مادرش به یك تولیدی می رود. شیطنت های سمانه باعث دلخوری مسئول كارگاه است، و مادر ناچار او را چند روزی در خانه تنها می گذارد، و برای مشغول نگه داشتن سمانه یك جفت چكمه ی قرمز می خرد. در اتوبوس یكی از چكمه های سمانه گم می شود. مادر لنگه ی دیگر چكمه را دور می اندازد، تا این كه روزی سمانه پس از جست و جوی زیاد لنگه ی چكمه را پیدا می كند و به پسرك هدیه می دهد.