احمد صفاجو، كارمند حسابداری یك كارخانه و همسرش متوجه ضعف بینایی پسرشان سامان می شوند. پزشك متخصص بیماری سامان را نتیجه یك غده مغزی می داند كه باید در خارج از كشور جراحی شود. پدر از عهده تامین هزینه سفر و درمان بر نمی آید و همسرش او را سر زنش می كند. در این میان پژمان، مدیر اخراجی كارخانه، احمد را بر می انگیزد تا در ربودن پول های كارخانه او را یاری دهد. احمد می پذیرد، اما پس از تحویل گرفتن پول ها پشیمان می شود و پژمان و دارودسته اش را گرفتار قانون می كند. خوش رفتار، مدیر كارخانه، پس از اطلاع از اقدام احمد وبیماری سامان با تحویل چكی به احمد برای رفع مشكل او اقدام می كند.