چهار دوست قدیمی در حاشیه یك جاده كوهستانی متوجه تخت سنگی عظیم می شوند و وسوسه می شوند تا آن را از جا بكنند. رفته رفته به جمع كسانی كه به این گروه می پیوندند، اضافه می شود، ولی هیچ كدام از تمهیداتی كه به ذهن افراد این گروه برای جا به جا كردن سنگ می رسد، كارساز نیست. سرانجام همه افراد این گروه، به غیر از یك نفر از این تلاش بیهوده خسته می شوند و صحنه را ترك می كنند. و فرد باقیمانده هم قادر به جا به جا كردن سنگ نیست. دوستانش كه نگران او هستند به صحنه بازمی گردند و در لحظه ای كه كسی متوجه نیست، سنگ خودش فرو می افتد.