ذبیح، كه آدم بدقلقی است، با همسرش، بی بی حبیبه، در روستایی زندگی می كند. كبیری، كه معمولاً مشكلات اهالی را با كدخدامنشی حل و فصل می كند، به ذبیح وعده می دهد كه از طلوع تا غروب آفتاب هر مقدار زمین را كه محصور كند از آن وی باشد. ذبیح آزمندانه به محصور كردن زمین های روستا می پردازد، اما در پایان روز از فرط خستگی از تپه ای سقوط می كند و جان می دهد.