این داستان مربوط به زمان پر آشوبی است که صحنه سیاست تیره و گروههای مختلف مردم برای کسبقدرت و بر تخت پادشاهی نشستن باهم نزاع می کردند،و پادشاه جوان برای حفظ قدرت و جایگاه متزلزلش هر کاری که از دستش بر می آمد انجام می داد.دوست دوران کودکی شاه، باک روک، رهبری نیروهای سلطنتی که شمشیر ابر سیاه نامیده می شد را بر عهده داشت.باک روک،برادرش باک کیول و عشقش جانگ یون برای پادشاه زندگی می کردند،اما وقتی که برادر جاه طلبش به اون خیانت کرد و او را به تله انداخت،مجبور به فرار شد.او تبدیل به یک برده و گلادیاتور شد،و سرانجام برای گرفتن انتقام به چوسون برگشت …