«عبدالله» جوانی نصرانی كه تازه اسلام آورده است، در جریان عروسی خود با «راحله» دختر «زید» ندائی می شنود كه او را به یاری فرا می خواند. «عبدالله» به دنبال این ندا بیابان به بیابان و واحه به واحه تا كربلا می تازد و سرانجام به كربلا می رسد كه عصر روز عاشورا است زمانی كه «حقیقت» را در زنجیر....پاره پاره بر خاك... «حقیقت» را بر سر نیزه می بیند.