قلب داراب آن طور که باید نمیتپد و مرگش نزدیک است، پس وصیتی مینویسد تا عزیزی از عزیزانش مالک داراییاش شود… کمی میگذرد داراب شیدا میشود، خونش تازه میشود، شبش روز میشود، مبارک است سمیه آمده است… پس وصال هدف میشود بیخبر از اینکه دستی آلوده تیری به این هدف نشانه گرفته است…