یامک و اسی از راه دزدی گذران می کنند. سیامک ، که به خدمت سربازی احضار شده ، از پادگان می گریزد. استوار خوش اخلاق ، که دوست پدر سیامک بوده است ، درصدد است تا سیامک را به خدمت نظام باز گرداند. اسی و سیامک در خانه ی دوست شان ممل، که در پمپ بنزین کار می کند و در همسایگی استوار است، ساکن می شوند. سیامک دل در گرو بهار ، دختر استوار ، می بندد و پس از مرگ اسی، بر اثر ابتلا به سرطان مغز، با بهار ازدواج می کند و …