برای الکساندر کوپر دوازده ساله همه روزها به سختی سپری می شوند. و خانواده اش فکر می کنند او یک احمق است زیرا هیچوقت روز بدی نداشته اند. یک روز پیش از تولد دوازده سالگی، او متوجه می شود همه قصد دارند به تولد پسر دیگری بروند. به همین دلیل در شب تولدش آرزو می کند همه اعضای خانواده اش یک روز بد را تجربه کنند و...